نامدگان و رفتگان از دو کرانه ی زمان
سوی تو می دوند هان! ای تو هميشه در
ميان
در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپيد کهکشان
هر چه به گرد خويشتن می نگرم در اين
چمن
آينه ضمير من جز تو نمی دهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پرده ها درآ
بوی تو می کشد مرا وقت سحر به
بوستان
ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته
ای
هسته فرو شکسته ای کاين همه باغ شد
روان
آه که می زند برون از سر و سينه موج
خون
من چه کنم که از درون دست تو می کشد
کمان
پيش وجودت از عدم، زنده و مرده را
چه غم؟
کز نفس تو دم به دم می شنويم بوی
جان
پيش تو جامه در برم نعره زند که بر
دَرم!
آمدنت که بنگرم، گريه نمی دهد
امان..
هـ . الف سايه
|
امتياز مطلب :
|
تعداد امتيازدهندگان :
|
مجموع امتياز :
:: ادامه مطلب ...