نه فـرصت میدهی
تا پنجه در گیسـوت بگذارم
نه تـابـی
تـا که از عشق جـمـالت دسـت بردارم
تـو شیرینتر
زلیلایی و من مجـنـونتر از فرهاد
که بـا
هجران رویت کرده ای از کار بی کارم
نه شـوق زیستن
دارم٬ نه مـوجی تا برآشـوبم
چـنـان
مـردابـم و عمری به تنهـایـی گـرفتارم
عــزیزم
ناز کمتر کن٬ خدا را خوش نمی آید
تمام روزها
را یک به یک با درد بشمارم
بـبیـن
آشـفته حـالم٬ بـیکـسم٬ دلواپـسم٬ زارم
که بی تو
ازغروب جمعه٬ نه٬ ازخویش
بیزارم
نیایـی٬ کــــار دستت مـیـدهم با انقلابی ســــرخ
که یــا در
قـتلگاهت بینـی ام٬ یــا بـر سـر دارم
سـپـس نعـش
مـرا بـایـد به خــاک عـشـق بسپاری
و من با خویش
عشقت را.. به قعر گور بسپارم
بیا تا
زنده ام بس کن٬ مهاجر خسته از بازیست
خودت آگاهی
ای معشوق٬خـیـلی دوستت دارم
محمد بنواری(مهاجر)
با تشکر از محمد بنواری برای فرستادن این شعر زیبا
:: برچسبها:
محمد بنواری ,
نه فرصت میدهی تا پنجه در گیسوت بگذارم ,
مجموعه اشعار مهدوی ,
مجموعه اشعار مذهبی ,
شعر امام زمان ,
شعر مهدوی ,
شعر مذهبی ,
شعر در وصف صاحب الزمان ,
شعر امام زمانی ,
شعر عاشقان مهدی ,
حجت ,
منتظر ,
مهدی ,
|
امتياز مطلب : 5
|
تعداد امتيازدهندگان : 1
|
مجموع امتياز : 211