به لب رسيد
و نبوسيد سرخی لب را
که آب، تاب
ندارد بفهمد اين تب را
فرات بر لب
دريا رسيده بود اما
نشد که درک
کند مستی لبالب را
چگونه لب
بگشايد؟ نديده بود از پيش
به هم
سپيده ی صبح و سياهی شب را
جمال سيرت
و صورت، وفا و فضل و ادب
بنازم اين
همه آرايه ی مرتب را
تمام پيکر
او زخم خورده است و فقط
به جای آه،
برآرد نوای يا رب را
اگر که دست
ندارد بگو به لبخندش
نوازشی کند
آن بی قرار مرکب را
خبر چگونه
رسانم؟ که شرح آنچه گذشت
به انفجار
رسانيده است کوکب را
نشسته نزد
برادر، برادری ديگر
خداش صبر
فراوان دهد زينب را
محمد فرخ
طلب فومنی